باده پرست

ای لبت باده فروش و دل من باده پرست / جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

باده پرست

ای لبت باده فروش و دل من باده پرست / جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

خدایا...
من در کلبه ی فقیرانه خویش چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری، من چون تویی و تو چون خود نداری!

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۵۰ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

سلام بر دوستان غار نشینم. حال ما خوب است. بهتر از هر روز دیگری که گذشت. تبریک من را به خاطر خروج از غار و پای گذاشتن به دنبای تمدن را پذیرا باشید.

  • باده پرست

خنده‌ ات، زیباترین هدیه‌ی خدا بود. وقتی به چشم‌های من نگاه‌ می‌کنی و لبخند میزنی با خودم می‌گویم تو که برای من می‌خندی انگار تمام دنیا همین‌جاست کنار‌ همین خنده‌ها.

سپهر آهنگی

  • باده پرست

دیدی دلا شیدا شدی

مجنون بی لیلا شدی

گفتم دلم عاشق مشو

عاشق شدی رسوا شدی
  • باده پرست


خیلی قبل تر ها یه وبلاگی زدم با نام مستعار و توش داستانی رو شروع کردم به نوشتن

چند وقتیه دوباره هوس کردم داستان رو ادامه بدم

اما نه آدرسش یادمه و نه موضوعی رو که می نوشتم کامل یادم مونده !

مثل اینکه باید باز بیخیال بشم !

  • باده پرست
وقتی در خانه نیستی
زلزله
آتش
و حتی
بادی که به پنجره می کوبد
وحشت زده ام می کند
می ترسم
هیچ راه فراری
به آغوش تو نباشد...!
 
 
 
مگر تو 
کجای جهانم ایستادی 
که اینطور
تعادل زندگی ام را 
به هم زده ای ؟



  • باده پرست


ادامه مطلب : متن شعر


  • باده پرست

این روزها بازار چالشهای جورواجور داغ داغه !

اما برای من ، هیچ چالشی از این بزرگتر نیست که تو چشمام نگاه کنه و بگه دوستت دارم ، اما در عمل ... !!!
  • باده پرست

حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود .حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.

به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.

حاکم پرسید : مرا می شناسی؟

بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟

یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.

حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی.

فقط می خواستم بدانی که برای  خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....

 

از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش

  • باده پرست


تو

حسرت بی پایان کدام حسی

که هر شب

میان خیالم


کم مى آورمت...


  • باده پرست

از دوست جدید رازت را پنهان کن


از دشمن قدیمی که طرح دوستی دوباره با تو ریخته ، خنجرت را


چون اولی باورت را نشانه می گیرد


دومی قلبت را


(نسرین بهجتی)

  • باده پرست