اگر کسی هست که گامی پیش آمد، گامی به سویش بردار.
به انتظار نشستن، رسیدنها رو طولانی میکند و با هم بودنها را کوتاه و لذتها رو کوتاهتر.
#مرتضی_علیزاده
- ۰ نظر
- ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۰
اگر کسی هست که گامی پیش آمد، گامی به سویش بردار.
به انتظار نشستن، رسیدنها رو طولانی میکند و با هم بودنها را کوتاه و لذتها رو کوتاهتر.
#مرتضی_علیزاده
خواهان عشق هستی، عاشق شدن کافی نیست.
به سویش گامی بردار.
در آغوشش بگیر و با او یکی شو.
لاف عاشقی، وهم مردگان است.
#مرتضی_علیزاده
خداوندگار نیستیم که نیکیمان را ده به یک پاداش دهیم.
همینقدرکافیست که پا به پای هم و دست در دست هم گام برداریم.
اگرچه« در راه خویش ایثار باید، نه انجام وظیفه » ولی فقط مرده است که گامی برنمیدارد.
#مرتضی_علیزاده
ما بودن یعنی شانه به شانه رفتن.
آهسته بیایی، جا میمانی. تند بروی، جا گذاشتهای. و " ما " به " ما " بدل میشود که نیمی از من و نیمی از شما ست. شمایی که نه همقدم است و نه همدم.
#مرتضی_علیزاده
شوق بودن در کنار هم، دانهای نیست که در گلدان دلت برویَد.
باید آن را بافت؛ رج به رج و گره به گره. تا لباسی شود به قامت من و تو که گرممان کند در این سرمای جانسوز بیکسی.
خانه آنگاه گرم حضورمان میشود که خشت خشتش را " با هم " بنا کرده باشیم.
#مرتضی_علیزاده
من و تو وقتی ما میشویم که از نیم خود بگذریم. دو نفره بودن و دو نفره موندن کار سادهای نیست. با هم گام برداشتن، به سوی هم گام برداشتن، بودن، موندن و گذشتن میخواد. من و تو وقتی تبدیل میشه به " ما " که هدف، خواستنها، توانستنها، لبخندها، اشکها و تپیدنها یکی بشه؛ در دو قالب که یکی اسمش " منه " که مال توام و یکی " تویی " که مال منی.
#مرتضی_علیزاده
درد و رنج، آزارت میدهد؛ مگر اینکه بدو خو کرده باشی!
بدینگونه که اگر آن را از تو بگیرند؛ دردی افزونتر میان سینهات مییابی!
سینهتان فراخ و پردرد باد!
پ.ن. درد عشقی کشیدهام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
...
همچون #حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیدهام که مپرس
پ.ن.۲: این رو هم از #صائب_تبریزی بشنوید که گفت:
به دامان میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
...
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد. که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
آدمی از روزی که پای بر زمین نهاد با چالشهای گوناگون روبرو بوده است. یکی از ویژگی های او برای گسترش و پراکندگیش بر روی زمین، ویژگی دگرگونی و بروز شدن در برابر پیرامون خویش بوده است.
با دستانش، ابزارهایی ساخت که نیازهایش را پاسخ دهد و جان جستجوگرش را از شیرینی یافته های جدیدش سیراب می کرد.
همگون شدن با پیرامون زندگی، آدمی را واداشت تا برای هر مکان و زمان ویژه، به گونه ای رفتار کند که کمترین آسیب را ببیند.
این دگرگونی ها به چند شاخه دسته بندی می شوند:
دگرگونی بیرونی 1 : مانند آفتاب پرست که با پیرامون همرنگ شده و دگرگونی از درون رخ نداده و بازگشت به سادگی انجام می پذیرد. ( ساختار همان است که بود )
دگرگونی بیرونی 2 : مانند پوست انداختن مار که ردای کهنه از تن میزداید و با پیراهن نو جلوه گری می کند و بازگشتی در کار نیست. ( ساختار همان است که بود )
دگرگونی زیر پوستی : مانند آمدن نخستین سرفه ی سرماخوردگی که برون آدمی دست نخورده می ماند و درونش به آرامی بیمار شده و پس از لختی، خود را نمایان می سازد. ( ساختار همان است که بود )
دگرگونی کالبدی 1 : مانند دگردیسی برخی از جانوارن همچون قورباغه. با اینکه جای دمش را دست و پا می گیرد و سر از آب بیرون آورده و بر خشکی پا می نهد؛ ولی در همان منجلابی که به دنیا آمده می لولد و به جای لجن، حشره می خورد! ( ساختار دگرگون شده، اما منش نه )
دگرگونی کالبدی 2 : مانند پروانه ها که نخست می خزند و در خس و خاشاکند و در پایان بال می گشایند و شهد گل می نوشند. ( ساختار و منش با هم دگرگون شده اند. )
اینها را نوشتم تا بدانم برای آنچه که می خواهم، چگونه باید رفتار کنم. چگونه برای رسیدن به یک خواسته، گام بردارم و تلاش کنم.
پ.ن. خدا "نوکر علی آهنگر دادگر" رو هم نیامرزه که با این همه پولی که توی فرهنگستان زبان فارسی هزینه میکنه، در نوشتن دو خط نوشتار فارسی درمانده میشیم خخخخخخ
چند نوع خداحافظی داریم
دو نوعش رو خیلی استفاده کردیم و میکنیم
نوع اول اینکه اگه طرف اینجوری بود 😊 یا 😁 یا 😌 یا 🙂 یا 🙃 یعنی کلا منحنی لبخندش به سمت بالا بود و گفت خدافز! یعنی امید است در آینده ببینمت یا ملاقات و سلام مجدد با تو رو دوست دارم
نوع دوم که دقیقا مخالف خدافزی بالاییه، اینه که منحنی لبخند به سمت چک و چونه ست و چندتا معنی داره که مختصراً بهش اشاره میکنم
یعنی اصلا باهات حال نکردم
یا برو که شرت کم شه
یا برو گم شو
یا دیگه نمیخوام ببینمت
یا ...
حواسمون به منحنی ها باشه
مرا عاشق خود نکن.
آخر عشق، یا فراق است؛ یا وصال است؛ یا جنون.
مرا به خود مبتلا کن.
ابتلا آخرش نیستی ست
نبودنی که هرگز، بودنش را به یاد نمی آورد.