چقدر خوبه که یک وقتی توی روزهای تو در تو و به هم ریخته ی سال میشه شب آرزوها
شبی که باید بشینی کنار پنجره ی دلت و یه فنجون چای قند پهلو بذاری کنار دستت و توی کلاف سر در گم افکارت دنبال یک سر نخ دوست داشتنی بگردی که بگیری و بکشیش بیرون .
دستت رو بذاری زیر چونه ت و خوب نگاهش کنی و ببینی آیا این همون آرزویی هست که دوستش داشته باشی یا نه
تو صندوقچه ی دل آدما پر از این کلافهای رنگی رنگی و سر در گمه که آشفتگیش حیرونت میکنه ، اما همیشه یک سر نخ خوشرنگ ، اون ته ته های دلت ، بهت لبخند میزنه و با نگاه مهربونش می فهمونه که خواستنیه .
میگیرم و میکشمش بیرون . میذارم کنار فنجون چاییم که حالا دیگه از دهن افتاده . اما فنجون چایی هم با دیدنش داغ داغ میشه .
به آرزوم لبخند می زنم و ازش می پرسم اسمت چیه؟
لپاش گل میندازه و سرش رومیندازه پایین و یواشکی زیر لب می گه " عشق "
ایامتون سرشار از عشق
#رادیو بلاگیها
- ۳ نظر
- ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۱