نشسته بودم
غرق در گپ و گفتهای تو تبلت
خنکای اسپیلت تو اون گرمای طاقت فرسا ، اونم با دهن روزه ، واقعا دلچسب بود
جوونی ژولیده اومد . خواست حرف بزنه اما بغض کرد . بعد از مدت کوتاهی لب باز کرد . گفت که بیکاره و درمونده
از رسیدن به ته خط گفت
از بی پولی و گفت و گفت و گفت که شاید دلم بسوزه و کمکی بهش بکنم
اما من کمکی نمی تونستم بهش بکنم
نا امید شد و رفت . چیزی نگذشت که مرد میانسالی خوش پوش و با چهره ای موجه اومد . خواست حرف بزنه امات بغض کرد . عذرخواهی کرد و سفره ی دلش رو باز کرد
از نگرفتن حقوق گفت و اخراج همکارانش . از اینکه به خاطر یکسال باقیمانده ی خدمتش تا بازنشستگی نتونسته بود به کارفرماش اعتراض کنه
از خونه ی جدیدی که خریده بود و کل پس اندازش رو به خاطرش داده بود
از نداری گفت و از عرق شرمی که به خاطر دستهای خالیش موقع افطار رو پیشونیش می نشست و ...
باازم کمکی ازم بر نمی اومد به جز دلداری و امید دادن
رفت
و من لعنت فرستادم به کلیدی که گم شد
به قولهایی که عملی نشد
به خودم
به زمین
به زمانه ...
- ۰ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۶