این روزها بازار چالشهای جورواجور داغ داغه !
اما برای من ، هیچ چالشی از این بزرگتر نیست که تو چشمام نگاه کنه و بگه دوستت دارم ، اما در عمل ... !!!- ۰ نظر
- ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۷
این روزها بازار چالشهای جورواجور داغ داغه !
اما برای من ، هیچ چالشی از این بزرگتر نیست که تو چشمام نگاه کنه و بگه دوستت دارم ، اما در عمل ... !!!حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود .حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....
از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
از دوست جدید رازت را پنهان کن
از دشمن قدیمی که طرح دوستی دوباره با تو ریخته ، خنجرت را
چون اولی باورت را نشانه می گیرد
دومی قلبت را
(نسرین بهجتی)
نشسته بودم
غرق در گپ و گفتهای تو تبلت
خنکای اسپیلت تو اون گرمای طاقت فرسا ، اونم با دهن روزه ، واقعا دلچسب بود
جوونی ژولیده اومد . خواست حرف بزنه اما بغض کرد . بعد از مدت کوتاهی لب باز کرد . گفت که بیکاره و درمونده
از رسیدن به ته خط گفت
از بی پولی و گفت و گفت و گفت که شاید دلم بسوزه و کمکی بهش بکنم
اما من کمکی نمی تونستم بهش بکنم
نا امید شد و رفت . چیزی نگذشت که مرد میانسالی خوش پوش و با چهره ای موجه اومد . خواست حرف بزنه امات بغض کرد . عذرخواهی کرد و سفره ی دلش رو باز کرد
از نگرفتن حقوق گفت و اخراج همکارانش . از اینکه به خاطر یکسال باقیمانده ی خدمتش تا بازنشستگی نتونسته بود به کارفرماش اعتراض کنه
از خونه ی جدیدی که خریده بود و کل پس اندازش رو به خاطرش داده بود
از نداری گفت و از عرق شرمی که به خاطر دستهای خالیش موقع افطار رو پیشونیش می نشست و ...
باازم کمکی ازم بر نمی اومد به جز دلداری و امید دادن
رفت
و من لعنت فرستادم به کلیدی که گم شد
به قولهایی که عملی نشد
به خودم
به زمین
به زمانه ...
زندگی
نمایشی است
که هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد!
پس
آواز بخوان
اشک بریز
بخند
و باتمام وجود زندگی کن
قبل ازانکه پرده ها فرود آیند
ونمایش تو بدون هیچ تشویقی به پایان برسد
چارلی_چاپلین
چقدر خوبه که یک وقتی توی روزهای تو در تو و به هم ریخته ی سال میشه شب آرزوها
شبی که باید بشینی کنار پنجره ی دلت و یه فنجون چای قند پهلو بذاری کنار دستت و توی کلاف سر در گم افکارت دنبال یک سر نخ دوست داشتنی بگردی که بگیری و بکشیش بیرون .
دستت رو بذاری زیر چونه ت و خوب نگاهش کنی و ببینی آیا این همون آرزویی هست که دوستش داشته باشی یا نه
تو صندوقچه ی دل آدما پر از این کلافهای رنگی رنگی و سر در گمه که آشفتگیش حیرونت میکنه ، اما همیشه یک سر نخ خوشرنگ ، اون ته ته های دلت ، بهت لبخند میزنه و با نگاه مهربونش می فهمونه که خواستنیه .
میگیرم و میکشمش بیرون . میذارم کنار فنجون چاییم که حالا دیگه از دهن افتاده . اما فنجون چایی هم با دیدنش داغ داغ میشه .
به آرزوم لبخند می زنم و ازش می پرسم اسمت چیه؟
لپاش گل میندازه و سرش رومیندازه پایین و یواشکی زیر لب می گه " عشق "
ایامتون سرشار از عشق
#رادیو بلاگیها
تو زندگی گاهی وقتا دلت می خواد یه ادمهایی رو در ساعتی خاص سیو کنی ...
حتی اگه شده با دوربین ....
ولی واقعا کاش میشد یه جاهایی زمان و ثابت نگه داشت کاش میشد یه ادمهایی رو به همون شکل کنارت ثابت نگه داری ..
کاش ادمها یه دکمه استپ داشتن و با زدن اون دکمه به همون شکل مهربون و خوب و دوستداشتنی کنارت میموندند ...
کاش ادمها هیچ وقت عوض نشن ..
چه خوب و قشنگه بودن بعضیها ...
به قول یکی کاش ها زیاده اما کاری ازشون ساخته نیست...
با تشکر از خانم حسین زاده
یکی از دوستان میگفت ﭘﺪﺭ بزرگ ﺧﺪﺍﺑﯿﺎﻣﺮﺯ ﻣﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ، ﻣﯽﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﺒﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯽﺑﻨﺪﻡ.